مینی بوس
دکتر نادر منصوری
رفتن به شهر (اصفهان) تقریبا از آرزوهای خیلی از ما بچه ها بود. خوب تقریبا دلیلی نداشت که جز برا عکس کلاس پنجم گرفتن که با توجه به نبود عکاسی در حسن آباد از واجبات بود، بچه ای به شهر بره. هرچند از اون روزایی که مردم پشت کمپرسی های حمل کود حیوانی و انسانی می نشستند و به شهر می رفتند، من تجربه ای ندارم و فقط شنیدم، ولی از شهر رفتن با مینی بوس خاطرات زیادی دارم.
فقط مینی بوس
مثل الآن چند تا اتوبوس و مینی بوس نبود که هر روز صبح به اصفهان بره. دوتا مینی بوس بود که صبحها به فاصله ی کمی از هم به سمت اصفهان راه می افتاد و اگه کسی به مینی بوس نمی رسید باید تا فردا صبح صبر می کرد. خوب معلوم بود که با این تعداد کم ماشین جای ما بچه ها اگر هم قسمتمون شهر رفتن می شد، رو صندلی مینی بوس نبود. اگه خیلی شانس می آوردیم روی یه فیلتر کهنه ی هوا یا چهارپایه که وسط مینی بوس بود می تونستیم بشینیم.
جاده حسن آباد تا قبل از انقلاب خاکی بود و پنج شش ساعت یا بیشتر می کشید تا به اصفهان برسیم. یه نکته جالب و خطرناک این بود که وقتی مینی بوس خیلی شلوغ بود بعضی جوونها می رفتند و رو سقف مینی بوس می نشستند که البته این موضوع را من تو کمال آبادیها دیدم که البته خیلی کار خطرناکی بود.
زاد و توشه
اگه قرار بود به اصفهان بریم مثل اونایی که بخواند سفر قندهار برند کلی خوراکی برمی داشتیم البته نه کیک و شکلات و بیسکویت و... بلکه یه مقدار نون و اگه گوشت کوبیده ای از شب مونده بود و فوقش یه مقدار کره که روی نون مالیده شده بود.
خانم های مزاحم!
معمولا ما زودتر می رفتیم جا می گرفتیم و کلی تو اون گرما تو مینی بوس می نشستیم ولی اغلب از شانس بد یه خانم که سوار می شد همه به ماها که کوچکتر بودیم نگاه می کردند و التماس دعا داشتند و ما هم بیشتر اوقات خومون را به خواب می زدیم ولی کمتر این حربه مؤثر واقع می شد و بعد با کلی اکراه جامون راواگذار می کردیم.
البته گاهی اگه شانس می آوردیم زرنگی می کردیم و می رفتیم صندلی ته مینی بوس که با خیال راحت تا مقصد بشینیم چون تنها جایی بود که از تیررس خانمها خارج بود.
صلوات
معمولا تا مینی بوس حرکت می کرد یه نفر مسن تر شروع می کرد بگه: برای سلامتی فلان و... صلوات و معمولا سه بار خلق الله را با عناوین مختلف البته در هر دوره وادار به صلوات فرستاندن می کرد البته این کار چند بار تا رسیدن به شهر تکرار می شد مخصوصا هنگامی که به رودخونه حسین آباد می رسیدند.
بدماشینی
یکی از نکات خیلی زجرآور و آزاردهنده بدماشینی بود. تقریبا اکثر افراد این مشکل را داشتند و تا سوار مینی بوس می شدند و یه کم حرکت می کرد استفراغ می کردند که بوی ترشی عجیبی توی ماشین می پیچید که بقیه را هم وادار به این کار می کرد.
البته این کار گاهی باعث طنز و خنده هم می شد. مثلا یادمه یه بار میرزا اسدالله تا یه نفر استفراغ کرد کلاهش را برداشت به شوخی گفت: رو یونون کی، حیفو بدرد خروه (بریز تو اینجا حیفه بعدا می شه استفاده کرد) خداعمرش بده.
یه آشنا داشتیم که به توصیه افراد نادان برا رفع این مشکل قبل از هر سفر به دخترش روغن سوخته ماشین می داد تا بدماشینیش برطرف بشه. بیچاره شانس آورد که این کار منجر به مرگش نشد. من فقط یکی دوبار اول بد ماشین بودم ولی بعدش فقط تا سوار مینی بوس می شدم یا اصلا مینی بوس می دیدم سرم به شدت درد می گرفت و نوعی بوی خاص احساس می کردم که بهش حساس بودم و باعث سردردم می شد و همیشه این مسئله باعث می شد که از شهر رفتن زجر بکشم.
مقصد مینی بوس
مقصد بیشتر حسن آبادیها تو اصفهان سبزه میدون بود. هرجا هم کار داشتند باید اول می رفتند سبزه میدون و از اونجا به محل مورد نظر می رفتند.
دوتا گاراژ بود یکی گاراژ نوذری که مخصوص حسن آبادیها بود و یکی گاراژ حسن قاسم که مخصوص دستجردیها بود البته بعدها چند سالی حسن آبادیها هم به گاراژ حسن قاسم رفتند. انگار آدم تا سبزه میدون و گاراژ نمی رفت احساس نمی کرد شهر رفته. برگشتن از شهر هم شاید کمی سخت تر بود.
بدترین خاطره
بدترین خاطره همه ی حسن آبادیها از شهر رفتن همون سالی بود که دو مینی بوس در ده کیلومتری حسن آباد شاخ به شاخ تو هوای مه آلود برخورد کردند و شش هفت نفری که سه تای اونها معلمین غریبه بودند که در حسن آباد تدریس می کردند کشته شدند. خدایشان بیامرزد...
منبع: وبلاگ خاطرات یک حسن آبادی